نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم. اتاق کوفتیش فقط یه بالکن داشت. تیز به اون سمت رفتم و…
بیشتر بخوانید »رمان خان زاده
* * * * * نگاهی به صورت غرق در خوابش انداختم و در حالی که سعی میکردم صدای…
بیشتر بخوانید »من هرزه بودم؟اگه نبودم این قدر راحت اجازه نمیدادم بهم نزدیک بشه. اهورا کلافه گفت _اشتباه متوجه شدی عزیزم.بیا…
بیشتر بخوانید »* * * * * از اتاق اومد بیرون. تند به سمتش رفتم و گفتم _چی شد؟ شونه بالا…
بیشتر بخوانید »هلیا با دهن باز به اهورا نگاه میکرد.. با تاسف سر تکون دادم و خواستم برم که بازوم و…
بیشتر بخوانید »با خشم گوشی و به دیوار کوبید و عربده زد. ترسیده به صورت کبود شده از خشمش نگاه کردم…
بیشتر بخوانید »با سری پایین افتاده گفتم _دیگه بهتره این صحبتا رو نکنیم. منم عجله دارم میخوام برم.. راهمو سد کرد…
بیشتر بخوانید »* * * * * خبر طلاقم از اهورا مثل بمب توی روستا پیچید و بمب دوم وقتی ترکید…
بیشتر بخوانید »_آقا فرهاد؟اونی که خواستگاری کرده آقا فرهاد بوده؟ بابا سر تکون داد و گفت _برای منم عجیبه. پسره مجرده.…
بیشتر بخوانید »حس کردم از بالای بلندی پرت شدم پایین. به زور لبخند زدم و گفتم _آهان… مبارکشون باشه. فهمید یه…
بیشتر بخوانید »ذوق زده گفتم _ممنون. ناامیدتون نمیکنم. لبخندی زد و گفت _اگه بخوای میتونی از همین الان کار تو شروع…
بیشتر بخوانید »با سرعت می روند.از گوشه ی چشم نگاهش کردم و با دیدن چهره ی قرمز شدش ته دلم قند…
بیشتر بخوانید »دستگیره رو پایین دادم اما در قفل بود. ترسم بیشتر شد. محکم به در کوبیدم و داد زدم _کی…
بیشتر بخوانید »با نگاه تندی گفتم _حق دخالت تو زندگی منو نداری اهورا خان.به نامزدت برس! مچ دستم و از دستش…
بیشتر بخوانید »ماشینش که جلوی پام ترمز کرد،سوار شدم و سلام کردم که با تکون سر جواب مو داد. منتظر بودم ماشین…
بیشتر بخوانید »